بررسی تغییر سازمانی از دیدگاه معناسازی
الهام حیدری*ـ دانشجوی دکتری تخصصی مدیریت، دانشگاه علامه طباطبائی، تهران، ایران
صص. 118 – 105
چکیده
معناسازی مفهومی است که طی چند دهۀ اخیر توجه بسیاری از محققان مطالعات سازمانی را به خود جلب کرده است. در تحقیقات اولیه درخصوص معناسازی، این مفهوم بیشتر هنگام مواجهۀ سازمان با وقایع مبهم و غیرقابل انتظار، بحث میشد، با اینحال بهتدریج کاربرد آن گسترش یافت و حوزههای دیگری از مباحث سازمانی را نیز دربرگرفت. امروزه دیدگاه معناسازی بهطور گستردهای در تبیین تغییر سازمانی استفاده میشود با اینحال هنوز منابع اندکی درخصوص آن در زبان فارسی وجود دارد. مقالۀ حاضر در زمینۀ تغییر سازمانی از منظر معناسازی است. به اینترتیب، در پژوهش حاضر ابتدا مروری بر مفهوم معناسازی و تحقیقات کلیدی انجامشده درخصوص آن صورت پذیرفته است؛ سپس تغییر سازمانی و ویژگیهای آن معرفی شده و درنهایت تغییر سازمانی از دیدگاه معناسازی بحث شده است.
کلیدواژه: تغییر سازمانی، معنابخشی، معناسازی، معناشکنی.
مقدمه
معناسازی فرایندی است که افراد از طریق آن تلاش میکنند محیط و وقایع محیطی را بفهمند. افراد در محیط سازمانی همواره در حال معناسازی و سپس واکنش به اتفاقات محیطی هستند. معناسازی مقدمۀ هر اقدام و کنشی محسوب میشود (تیلور و وناوری، 2000). از طریق معناسازی بهتر میتوان چگونگی کنش و واکنشهای افراد را در سازمان تحلیل کرد.
از طرف دیگر، تغییر سازمانی از جمله مفاهیمی است که بررسی کنش و واکنشهای مدیران و کارکنان در آن اهمیت بسزایی دارد. بنابراین، میتوان گفت که معناسازی ابزار مناسبی برای بررسی تغییر سازمانی فراهم میآورد. معناسازی کمک میکند تا بهتر بتوان علت ایجاد تغییرات سازمانی، تأثیر مدیران و کارکنان را در طول فرایند تغییر تحلیل کرد. بنابراین، محقق با توجه به اینکه مطالعات اندکی در خصوص معناسازی شده است، ابتدا معناسازی را معرفی و سپس تغییرات سازمانی را از منظر معناسازی بررسی کرده است.
در بخش اول این مقاله، مفهوم معناسازی و اشکال مختلف آن بررسی شده است. در این بخش تاریخچۀ معناسازی، تعاریف مختلف آن و اشکال معناسازی بررسی شده است. در بخش دوم بهطور مختصر دربارۀ تغییر سازمانی توضیح داده شده و در نهایت تحقیقات انجامشده در خصوص تغییر سازمانی از منظر معناسازی بررسی شده است.
مفهوم معناسازی
معناسازی فرایندی است که افراد از طریق آن تلاش میکنند وقایع مبهم، غیرقابل انتظار و جدید را درک کنند. هنگامی که اعضای سازمان با رویدادها، مسائل یا حتی کنشهای شگفتانگیز یا گیجکننده روبهرو شوند، معناسازی در سازمان رخ میدهد (مایتلیز، 2005؛ برون، 2000). افراد هنگام مواجهه با رویدادهای مبهم، محیط و براساس آن چارچوبهای ذهنی خود را تحلیل میکنند. همان طور که ویک (1993) بیان میکند، افراد رویدادهای پیرامونی را بهشکلی تحلیل میکنند که در آن نظمی برقرار کنند، این کار نوعی حس گذشتهنگر را از وقایع بهوجود میآورد.
نظمدهی اتفاقات براساس چارچوبهای ذهنی به افراد آرامش میبخشد. به همیندلیل از نظر بسیاری محققان معناسازی فرایندی ساخت اجتماعی است که در آن افراد بهدنبال تفسیر و تشریح مجموعهای از نشانهها از محیطشان هستند. سپس افراد از طریق این تفاسیر به محیط خود واکنش نشان میدهند، این تفاسیر از طریق تولید روایت (ساختارهای گفتمانی از واقعیت که تفسیر یا تشریح میشوند) بهوجود میآید (کانتور، 2012).
معناسازی به افراد اجازه میدهد تا با عدم قطعیت و ابهام، از طریق ایجاد برداشتهای عقلایی از جهان مبارزه کند که آنها را قادر به انجام کنش میکند (آنتاکی، 1994). از نظر ویک (1993) ایدۀ اصلی معناسازی این است که واقعیت، دستاوردی در حال انجام و شکلگیری است که از طریق تلاش برای خلق نظم و ایجاد نوعی حس گذشتهنگر از آنچه اتفاق افتاده، حاصل میشود.
از نظر میلتن و استارباک (1988) معناسازی پویا و روان است و افراد پیوسته در حال معناسازی از اتفاقات پیرامون خود هستند. از سوی دیگر، معناسازی بهصورت اجتماعی ملاحظه میشود؛ بهعلت آنکه حتی اگر افراد بهصورت مجرد و برای خود معناسازی کنند، باز هم در یک بستر اجتماعیـ مادی قرار گرفتهاند که افکار، احساسات و رفتارهای آنها تحت تأثیر حضور دیگران قرار دارد. از سوی دیگر، افراد پس از تفسیر محیط پیرامون به آن واکنش نشان میدهند و با دیگران تعامل برقرار میکنند، به همیندلیل بسیاری از محققان، معناسازی را بهصورت فرایندی میبینند که در آن افراد جهان بینالاذهانی بههمراه معانی مشترک را برای خود خلق و حفظ میکنند. تعاریف متعددی در خصوص معناسازی انجام شده است؛ بهطور مثال گیفارت (1993)، معناسازی را بهعنوان فرایندی گفتمانی ساخت و تفسیر جهان اجتماعی تعریف میکند. از نظر بالوگام و جانسون (2004)، معناسازی فرایندی روایی و محاورهای است که از طریق آن افراد جهان بینالاذهانی را خلق و حفظ میکنند. آنان معتقدند معناسازی در درجۀ اول فرایندی روایی و محاورهای و شامل انواع سبکهای ارتباطی هم از نوع نوشتاری و هم کتبی بهصورت رسمی و غیررسمی است. معناسازی دربردارندۀ «فرایندهای اجتماعی و محاورهای» است و از طریق معانی کلامی و غیرکلامی ایجاد میشود. افراد در شایعات و مذاکرات شرکت میکنند، داستانها، شایعات و تجارب گذشتۀ خود را با دیگران در میان میگذارند، در جستوجوی اطلاعات هستند و به نشانههای فیزیکی، سیگنالهای غیرکلامی مانند کنشها و رفتارها توجه میکنند تا بتوانند به معانی پی ببرند. تغییرات نیز از طریق تغییر در زبان و محاورهها بهدست میآیند. کلاین، مون و هافمن (2006) معناسازی را نوعی تلاش انگیزشی و مستمر برای درک ارتباطات (که میتواند بین افراد، مکانها، و رویدادها باشد) بهمنظور پیشبینی مسیر مناسب و عمل بهصورت اثربخش میدانند. مایتلیز (2014) با بررسی تعاریف مختلف در نهایت معناسازی را اینگونه تعریف میکند: «فرايندی برانگيختهشده بهوسيلۀ تجارب متناقض است كه توجه را به سمت نشانههاي محيطي معطوف ميكند، معاني بينالاذهاني را از طريق چرخۀ كنش و تفسير ايجاد و سپس محيط منظمتري وضع ميكند كه در آن نشانههاي آينده وجود دارند».
تاریخچۀ معناسازی
در دهۀ 1960 مفهوم معناسازی بههمراه مطالعات مرتبط با شناخت وارد ادبیات سازمانی شد. گارفینکل (1967) از واژۀ معناسازی بهمنظور معرفی روش قومنگاری استفاده کرد و از معناسازی بهعنوان روشی برای مطالعۀ کنش روزانۀ بازیگران برای برقراری تعامل، تفسیر و ایجاد معنا از تجارب بهدستآمده از واقعیت بهره برد. فولانی (1976) برای نخستینبار از واژههای «معنابخشی[1]» و «معناخوانی[2]» بهمنظور تشریح این امر استفاده کرد که افراد چگونه سخنانشان را با معانی آمیخته و به سخنانشان معنا میدهند. معناسازی در بستر سازمانی نخستینبار در سال 1969 در کتاب کارل ویک با عنوان روانشناسی اجتماعی سازماندهی مطرح شد.
کارل ویک از این مفهوم در توضیح تغییرات اکولوژیکی در محیط سازمانی استفاده میکند. از نظر ویک تغییرات اکولوژیکی در محیط سازمانی، عدم تجانس و تنوع بهوجود میآورد و همین امر سبب میشود توجه بازیگران سازمانی به این عدم تجانس معطوف شود. در نهایت، بازیگران با ایجاد حلقههای بازگشتی وضع، انتخاب، حفظ به دنبال کاهش ابهام هستند. جریانهای متعددی از تحقیقات طی دهههای 1960 و 1970، بستری غنی برای تحقیقات مرتبط با معناسازی فراهم آورد، بهخصوص تحقیقاتی که بر ساخت اجتماعی واقعیت تأکید کرده است. در نهایت، در دهۀ 1980 بسیاری از تحقیقات در زمینۀ مدیریت تغییر و مدیریت استراتژیک از جنبۀ شناختی معناسازی بررسی شد. با توجه به اینکه معناسازی فرایند درک وقایع مبهم و غیرقابل انتظار در سازمان است، بررسی وقایع مبهم و بحرانهای سازمانی از منظر معناسازی مورد اقبال بسیاری از محققان قرار گرفت. در دهۀ 1990 ادبیات چشمگیری در زمینۀ ابعاد مختلف معناسازی توسعه پیدا کرد. بهبیانی، علاوه بر معناسازی، ابعاد آن نیز وارد ادبیات تحقیق شدند و معناسازی با جزئیات بیشتری بررسی شد. در دهههای اخیر با استفاده از ابزارهای مختلف تحقیق همچون موردکاوی، شناخت عمیقی نسبت به چگونگی عملکرد و کاربرد معناسازی در شرایط مختلف سازمانی بهخصوص در شرایط بحران بهدست آمد.
اشکال معناسازی
محققان با توجه به کارکرد معناسازی در شرایط مختلف، انواع گوناگونی از آن شناسایی کردند. این اشکال عبارتاند از: معناسازی[3]، معنابخشی، معناشکنی[4]. معناسازی و معنابخشی دو مفهوم مرتبط به هم و یا دو روی یک سکه هستند که در حال حاضر به بخشی از ادبیات استراتژی تبدیل شدهاند (جیوآ و چیتیپداز، 1991). معناشکنی نیز همواره قبل از معنابخشی اتفاق میافتد.
افراد برای اینکه بتوانند محیط پیرامون خود را درک کنند، نیاز دارند که محیط و اتفاقات را برای خود معنا کنند. فرایند ایجاد معنا از محیط را معناسازی میگویند (اشتاینبرگر، 2015).
معنابخشي، فرایندی است که از طریق آن، افراد تلاش میکنند تا فرایند معناسازی دیگران را تحت تأثیر قرار دهند. یک معنابخش، به دنبال آن است که ارتباطاتی باز با دیگران ایجاد کند و نشانههای محیطی را به طریقی مطرح کند که بر ساخت معنای دیگران اثر گذارد. بهطور مثال، مدیری را تصورکنید که به دنبال ایجاد تغییرات استراتژیک در سازمان و قبولاندن آن به اعضای سازمان است، مدیر برای رسیدن به این هدف، سعی میکند دیدگاه خود را به دیگران با هدف کسب موافقت سایر افراد انتقال دهد و رفتار ذینفعان را تحت تأثیر خود قرار دهد. اینگونه تلاشهای مدیر را معنابخشی مینامیم. مدیر با توجه به جایگاه سازمانیاش میتواند ساختار معنا و فرایند معناسازی دیگران را تحت کنترل خود درآورد (اشتنسیکر و فالکنبرگ، 2007). بنابراین، معنابخشی تلاش برای نفوذ بهمعنای ساختهشدۀ دیگران برای رسیدن به یک معنا مشترک از حقیقت سازمانی است.
کارکنان مسلماً تحت تأثیر معنادهی دیگران قرار میگیرند، صحبتهای مدیر همانند نشانههای محیطی عمل میکند که بر معناسازی کارکنان اثر میگذارد. از سوی دیگر، کارکنان همیشه در معرض معناسازی قرار میگیرند که از سوی دیگران ایجاد شده است و معناسازی دیگران بهطور ناخودآگاه بر معناسازی افراد اثر میگذارد. صحبتهای کارکنان در جمعهای دوستانه در خصوص اتفاقات پیشآمده در سازمان همه نشاندهندۀ اثر معناسازی دیگران بر معناسازی افراد است. افراد با صحبتها و تحلیلهای خود از رویدادهای محیطی همانند نشانههایی عمل میکنند که بر معناسازی افراد اثر میگذارد. معناسازی تکتک افراد تحت تأثیر معناسازی قرار میگیرد که در گروه در حال شکلگیری است (جبری، 2012). این فرایند هنگام بروز تغییرات استراتژیک در سازمان دوچندان میشود. به نمونههای بسیاری در زمینۀ تغییرات سازمانی میتوان اشاره کرد که در آن فرایند معناسازی و معنابخشی در گردهماییهای کارکنان همچون ساعات ناهار، در زندگی روزمرهشان در حال شکلگیری است.
دومین شکل از معناسازی، معناشکنی است. معناشکنی «تخریب یا شکستن معنا» تعریف شده است. با آنکه تحقیقات اندکی دربارۀ معناشکنی شده است، معناشکنی سهم مهمی در فرایند معناسازی و معنادهی ایفا میکند. معناشکنی افراد را برمیانگیزاند تا معنایی که تا کنون ساختهاند را بازبینی مجدد کنند و مفروضات زیربنایی آن را بپرسند و مسیر عملکرد خود را بازآزمایی یا بررسی دوباره کنند( ولار، فنما و تیواری، 2008). معناشکنی بیشتر مقدمهای بر معنادهی است، که در آن رهبران یا سازمانها معانی تهیشده از طریق معناشکنی را با معانی جدید پر میکنند. معنادهی و معناشکنی هر دو بهعنوان فعالیتهایی هستند که توسط رهبران یا مدیران در سازمانها ایجاد میشوند (پرت، 2000). بهطور مثال، مدیر با زیر سؤال بردن دیدگاه حاکم در سازمان و اشاره به مشکلات دیدگاه حاکم سازمان، معناشکنی کند، معانی ساختهشدۀ بین کارکنان را بشکند و سپس با انتقال دیدگاههای خود زمینه را برای معنابخشی و ایجاد معنای جدید بهوجود آورد.
در شکل 1 فرایند معناسازی، معناشکنی و معنابخشی نشان داده شده است. معناشکنی، معنای ساختهشدۀ پیشین را میشکند و زمینه را برای معنابخشی و ایجاد معانی جدید فراهم میآورد.
شکل 1. اشکال معناسازی
تغییر سازمانی
پژوهشگران سازمانی تغییر سازمانی را در سه سطح فردی، گروهی، سازمانی بررسی میکنند. از جمله سؤالات اصلی دربارۀ تغییر این است که چرا تغییر رخ میدهد؟؛ چگونه تغییر رخ میدهد؟ و چگونه میتوان تغییر را در سازمان تسهیل و از آن بهرهبرداری کرد؟ بنابراین، بحث در خصوص چگونگی تغییر از کلیدیترین محورهای تحقیقات در علم مدیریت تغییر است (کامرون و گرین، 2014).
با توجه به اینکه سازمانها با محیطی پویا روبهرو هستند، این امر آنان را وادار میکند تا خود را با محیط وفق دهند. McDonough معتقد است هدف از یک تغییر میتواند متنوع باشد و ابعاد مختلفی از سازمان را دربرگیرد. وی هشت عامل را بهعنوان اهداف تغییر شناسایی کرد که عبارتاند از: رسالت سازمان، تکنولوژی، ساختار، وظایف، هدفها، استراتژی، فرهنگ، کارکنان ( مکدونوگ، 1990). رابینز (2009) شش عامل را بهعنوان منشأ تغییرات تلقی کرد، این عوامل عبارتاند از: ماهیت نیروی کار، تکنولوژی، تهدیدات اقتصادی، روندهای اجتماعی، سیاستهای جهانی، رقابت.
تا کنون نظریههای بسیاری برای تبیین فرایند تغییر و درک چگونگی رخدادن آن ارائه شده است. از شناختهشدهترین نظریهها، میتوان به نظریۀ اکولوژی جمعیت، نظریۀ تکاملی، نظریۀ قابلیتهای پویا، نظریههای تناسب سازمانی و نظریۀ نهادگرایی اشاره کرد (اوریلی و تاچمن، 2011).
یکی از تئوریهای مهم که توانسته است چگونگی رخدادن تغییر را بهخوبی از منظر رفتار سازمانی توضیح دهد، نظریۀ معناسازی است. در ادامه، کاربرد تئوری معناسازی در تغییر سازمانی بحث خواهد شد.
تغییر سازمانی از دیدگاه معناسازی
معناسازی و معنابخشی تأثیر زیادی در تعییرات سازمانی ایفا میکنند. همواره این نکته که مدیران عالی سازمان چگونه تغییرات را برای کارکنان معنا کرده و دربارۀ آن با کارکنان مذاکره میکنند، مورد توجه بسیاری از محققان قرار داشته است. بهخصوص این مسئله با توجه به اینکه خلق معنا و قبولاندن تغییرات از سوی مدیران صرفاً برای اعضای داخلی سازمان نیست، بلکه معنا و مفهوم تغییرات باید برای بازیگران خارج سازمان مشخص شود، اهمیت بیشتری مییابد.
نگ، کورلی و جیوآ (2007) معتقد است تغییر زمانی در سازمانی رخ میدهد که مدیران و کارکنان در خصوص هویت سازمانی دچار ابهام شوند. ابهام در هویت سازمانی نیز زمانی اتفاق میافتد که سازمان عملکرد همیشگی خود را نداشته باشند، عملکرد و یا سوددهی و یا رضایت شغلی در سازمان کاهش یابد. همۀ این عوامل سبب میشود کارکنان سازمان در تعریف هویت و رسالت سازمان دچار ابهام شوند و نیاز به معناسازی دوباره از سازمان ایجاد شود.
نگ، کورلی و جیوآ (2007) در تحقیقشان به انواع روشهایی اشاره کردند که رهبران برای معنابخشی استفاده میکنند. از نظر آنان فرایند معناسازی و معناشکنی در دو حالت در سازمان شکل میگیرد: 1. مدیر عامل جدیدی وارد سازمان شود و تمایل داشته باشد چشمانداز و رسالتهای جدیدی را در سازمان بهوجود آورد؛
2. رهبران فعلی سازمان برای پاسخگویی به تغییرات محیطی به چشمانداز جدیدی نیاز داشته باشند. در این حالت رهبران تلاش میکنند از طریق نشاندادن اهمیت اتخاذ جهتگیری جدید برای سازمان با تضعیف ارزش جهتگیری قبلی سازمان، معناسازی را ایجاد کنند. بنابراین، اعضای سازمانی در پاسخ به معناشکنی و معنابخشی رهبران، معناسازی میکنند. این رهبران با بهچالشکشیدن موقعیت کنونی، معناشکنی و با شکلدهی ادراک جدید دربارۀ موقعیت و جهتگیری جدید سازمان، معنابخشی کردهاند. رهبران بیشتر در این راستا توجه کارکنان را به سمت عملکرد ضعیف سازمان و یا نشانههایی معطوف کنند که نیاز برای تغییر در آنها بارز است؛ گاهی رهبران توجه کارکنان را به اختلافی معطوف میکند که بین هویت سازمانی و تصویر بیرونی از سازمان وجود دارد.
سورنتی و کراسان (1997) در تحقیقی فرایند ایجاد تغییر در سازمان را از بعد معناسازی و معنابخشی بررسی کرد. همان طور که در شکل زیر مشاهده میکنید، مدیر از طریق ارتباط و انتقال چشمانداز و اهداف یک تغییر استراتژیک، معنابخشی را ایجاد میکند. (A در شکل 2)، هدف این است که کارکنان و ذینفعان واقعیت را دوباره چارچوببندی کنند. سپس کارکنان و ذینفعان تلاش میکنند تا تغییرات را برای خود تفسیر و معناسازی کنند (B)، بهنوبۀ خود، آنها فرایند معنابخشی را در قبال رهبران تغییر برای تحت تأثیر قراردادنشان، ایجاد میکنند. بهطور مثال، تلاش برای اثرگذاردن بر چشمانداز و اهداف تغییر (c). در مرحلۀ بعدی، رهبران تلاش میکنند تا اطلاعاتی را معناسازی کنند که از طریق کارکنان و ذینفعان تهیه شده است (D). بر این اساس، مدیران تغییراتی را در فرایند معنادهی خود ایجاد میکنند و غیره (برگشت به A).
معناسازی (D) |
معناسازی (B) |
معنابخشی (A) |
معنابخشی (C) |
کارکنان و سایر ذینفعان |
چارچوب آینده |
شکل 2. فرایند تغییر
مایتلیز (2005) در تحقیق خود به کارکرد رهبران در ایجاد تغییرات سازمانی را از بعد معناسازی توجه کرد. وی چهار نوع مشخص از اشکال معناسازی سازمانی را با توجه به میزان فعالانۀ عملکرد رهبران و ذینفعان شناسایی کرد. این چهار شکل عبارتاند از: معناسازی «هدایتشده»[5]، معناسازی «تکهتکهشده»[6]، معناسازی «محصورشده»[7]، معناسازی «حداقلی»[8].
معناسازی هدایتشده زمانی رخ میدهد که رهبران با انرژی بسیار سعی در ساخت و ترویج شناخت کارکنان نسبت به رویدادها و تشریح آن رویدادها به کارکنان میکنند و ذینفعان نیز فعالانه تلاش میکنند باورهای افراد را نسبت به ابعاد و عناصر رویدادها و مسائل شکل دهند.
معناسازی تکهتکهشده زمانی ظاهر میشود که ذینفعان مسائل را مطرح میکنند، داستانی از موقعیت خلق میکنند و دربارۀ راهحلهای بالقوه استدلال و بحث میکنند در حالی که رهبران هیچگونه تلاشی برای سازماندهی و کنترل گفتمانها [9] و مذاکرات نمیکنند. معناسازی محصورشده زمانی رخ میدهد که رهبران داستانهای فراگیری را از مسائلی ترویج میدهند که با آن روبهرو میشوند درحالی که ذینفعان بدون اینکه تلاشی برای ایجاد نوعی شناخت جایگزین از موقعیت کنند، داستان رهبر را میپذیرند. معناسازی حداقلی زمانی رخ میدهد که هم رهبران و هم ذینفعان منفعلانه برخورد میکنند و منتظر تفاسیر و واکنشهای دیگران از مسائل هستند.
فعالیت رهبران |
معناسازی هدایتشده |
معناسازی تکهتکهشده |
معناسازی محصورشده |
معناسازی حداقلی |
زیاد |
کم |
زیاد |
کم |
شکل 3. کارکرد رهبران در ایجاد تغییرات سازمانی
اگر تحقیقات معناسازی را از نگاه چارچوببندی یادشده بنگریم، به این نتیجه خواهیم رسید که معناساری سازمانی در بیشتر اوقات محصورشده هستند، رهبران تأثیر فعالی دارند، فرایندها را کنترل میکنند و به پیش میبرند و کارکنان بیشتر منفعلانه عمل میکنند. در این راستا میتوان به مطالعات کورلی و جیوآ در سال 2004 اشاره کرد. این مطالعه نشان داد چطور بحران بهوجودآمده در سازمان هویت سازمان را زیر سؤال میبرند و رهبران از آن بحران استفاده و شروع به معنابخشی میکنند. رهبران سعی کردند تصویری از آیندۀ مطلوب سازمان را به همه منتقل کنند. آنها تلاش کردند رفتارهایی را که منعکسکنندۀ تصویر مد نظر آنها از آیندۀ مطلوب سازمان است را به مدل تبدیل کنند. سایر اعضای سازمان، بهدنبال مبارزه با تنش ایجادشده دربارۀ هویت سازمانی بودند، بنابراین نتوانستند داستان جدیدی دربارۀ مسائل خلق کنند. در حالی که پریشانی آنها سبب شد تا رهبران تصویر آیندهای را که مد نظرشان بود خلق و در سازمان ترویج کنند، اعضای سازمان نسبتاً منفعلانه در خلق هویت جدید سازمانی عمل کردند. بیشتر مطالعات نشان میدهند مدیران برای ایجاد تغییر و قبولاندن آن باید از معناسازی محصورشده استفاده کنند.
از سویی، هچ (1999) معتقد است در بسیاری از سازمانها معناسازی هدایتشده اتفاق میافتد و این بهترین حالت معناسازی در سازمان است. وی معتقد است حتی در فرایندهای بالا به پایین، زمانی که رهبران سازمانی درگیر معنابخشی میشوند، اعضای سازمان صرفاً دریافتکنندۀ منفعل معانی نیستند بلکه در عوض آنها درگیر معناسازی خود میشوند، معانی را اتخاذ؛ اصلاح؛ مقاومت و یا معانی دادهشده را رد میکنند.
در تحقیقات بسیاری کارکرد مدیران میانی را در معنابخشی و قبولاندن تغییرات سازمانی مهم قلمداد کردند. مطالعات انجامشده توسط بالوگام و جانسون (2004) در خصوص تغییر استراتژیک در یک شرکت انتفاعی نشان داد، مدیران میانی در تفسیر معانی رویدادها برای خودشان و سایر اعضای تیمشان بسیار فعالانه عمل میکنند. آنها اینکار را از طریق رفتارهای غیرکلامی، متنها و کلام خود انجام میدادند. معناسازی بهصورت رسمی و فرایندهای عمودی از طریق رهبران اتفاق میافتد، اما بیش از آن بهصورت افقی، از طریق فرایندهای غیررسمی و خارج از حیطۀ کنترل مدیریت ارشد سازمان رخ میدهد. برخی تحقیقات نشان میدهند تأثیر یکپارچهکنندگی معناسازی و معنابخشی میتواند به شکل احسن نه فقط توسط رهبران، بلکه همچنین از سوی مدیران میانی نیز ایفا شود. مدیران میانی بهترین موقعیت را برای تسهیل و ترکیب ساختارهای معانی دارند که توسط طیف متعددی از گروههای مدیران ایجاد شده است (بک و پلومن، 2009). در واقع، مدیران میانی بهعلت اینکه در مرزهای بین مدیران ارشد و سایر اعضای سازمان کار میکنند، کارکرد آنها همواره درگیر پاسخگویی به تقاضاهای دوگانۀ معناسازی و معنادهی است.
رولئو در تحقیق خود در سال 2005 به بررسی چگونگی پذیرش تغییرات سازمانی از سوی کارکنان از طریق معناسازی و معنادهی پرداخت. از نظر رولا مدیران میانی تأثیر کلیدی در تفسیر و قبولاندن تغییرات استراتژیک در سازمان ایفا میکنند. ایشان معتقد بودند مدیران میانی سازمان نسبت به مدیران عالی با کارکنان داخل سازمان و بازیگران خارج ارتباط بیشتری دارد و به همیندلیل تأثیر پررنگتری در معناسازی و معنابخشی در تغییرات سازمانی ایفا میکنند. مدیران میانی از طریق اقدامات روزانۀ خود، رویهها و مقررات و مکالمات سازمانی تغییرات استراتژیک را از بالا به پایین اجرا میکنند. در این مقاله معناسازی و معنابخشی استراتژیک را به چهار میکروپرکتیس تقسیم کرده است. مدیران برای قبولاندن تغییرات سازمانی از این چهار میکروپرکتیس استفاده میکنند. این میکروپرکتیسها عبارتاند از: مشخصکردن جهت، کدگذاری استراتژی، نظمدهی به مشتریان، توجیه تغییر. از طرفی، برای تشریح معناسازی و معنادهی از دانش ضمنی و آشکار استفاده شده است. مدیران جهتگیریهای جدید استراتژیک را از طریق نقشههای ذهنی اطراف تغییرات معناسازی میکنند، این نقشههای ذهنی بهطور عقلایی و آگاهانه در شرکت استفاده میشوند. از طرفی، معناسازی و معنابخشی نتیجۀ فرایندهای ناآگاهانهای است که مربوط به تجربههای عملی بازیگران است.
یکی دیگر از جریانهایی که در ادبیات تغییرات سازمانی از منظر معناسازی مورد توجه محققان قرار گرفته است، ابزارهای معناسازی است. برخی تحقیقات به ابزارهای معناسازی اشاره کردند که رهبران برای ایجاد تغییرات سازمانی استفاده میکنند. ابزارهای معناسازی اشارهشده در ادبیات تحقیق عبارتاند از: زبان، روایت، گفتمان، استعاره، داستانسرایی، دیالوگ، سمبلسازی.
یکی از ابزارهای مهم معناسازی زبان است. تأثیر زبان بهعنوان سنگبنای مهم معناسازی به یکی از موضوعات مهم مطالعه بدل شده است. بسیاری از تحقیقات جاری معناسازی اغلب معناسازی را بهعنوان پدیدهای میشناسند که اساساً با زبان ارتباط دارد. از نظر تیلور و رابیچود (2004)، معناسازی تبدیل شرایط به موقعیتی است که بهصراحت توسط کلمات درک شود و همچنین مقدمهای برای کنش باشد. هابر و دف (1987) تشریح جالبی دربارۀ معناسازی مطرح کردند و آن را بهصورت فرایندی اجتماعی ساختهشده نگریستند. آنها بیان داشتند که وقتی با رویدادی مبهم (دوپهلو، گیجکننده) روبهرو میشویم، مدیران از زبان برای بهاشتراکگذاشتن ادراکات بین افراد و تعریف و یا خلق تدریجی معانی از طریق بحث و گفتمان میپردازند.
برخی تحقیقات بر روایت و گفتمان و استعارهها بهعنوان ابزاری برای معناسازی تأکید کردند (ابولافیا، 2010). بیشتر رهبران در سازمان معنابخشی را از طریق توسعۀ روایت انجام میدهند. رهبران تلاش میکنند برای روایتهایشان دربارۀ سازمان مقبولیت کسب کنند. از طرف دیگر، سایر اعضای سازمان سعی دارند تا روایت غالب را تضعیف و آن را با روایت خودشان جایگزین کنند. نکتۀ شایان توجه اینکه در سازمان تعدد روایت وجود دارد یعنی گاهی مشاهده میشود در سازمان روایتهای چندگانهای حاکم است (رودز، 2001). سازمان نوعی سیستم کلامی است که توسط روایتهای گوناگون ایجاد شده است. این روایتها ممکن است با هم در تضاد و یا سازگار باشند. معناسازی فرایندی است که از طریق آن روایتهای یادشده با هم مسابقه میدهند و روایتی در سازمان حاکم میشود. بری (2001) نشان داد رهبران با استفاده از روایتهای جمعی و فردی، چطور مدیران، گذشته را برای خود معنا میکنند، با حال کنار میآیند و برای آینده برنامهریزی میکنند.
در برخی تحقیقات، به تأثیر افراد در گفتمانها و تعاملات اشاره کردند. کانتور بیان داشت که در گفتمانهای سازمانی افراد چهار کارکرد دارند. این کارکردها عبارتاند از: انگیزاننده، پیرو، مخالف و تماشاگر. انگیزاننده کسی است که در گفتمانها، پیشبرنده و ترغیبکننده هستند. پیرو کسانی هستند که تأیید کننده، تکمیلکننده و حمایتکنندۀ آنچه گفته میشود و اتفاق میافتد، هستند. مخالفان آنچه که گفته میشود را زیر سؤال میبرند. تماشاگران با مشاهدۀ گفتمانهای غالب بهدنبال معناسازی و ایجاد چشماندازی از آنچه در جریان است، هستند. از نظر کانتور رهبران باید در طول فرایند تغییر کارکرد خود را تغییر دهند. یک رهبر توانا میداند چه زمانی از این کارکردهای مختلف استفاده کند و چطور این موارد کنش خاصی را در کارکنان بهوجود میآورد (کانتور، 2012).
ديالوگ يكي ديگر از منابع نشانههاي مرتبط با معناسازي است که در ادبیات تغییرات سازمانی بهچشم میخورد. ديالوگ در طبقهبندي مذاكره[10] قرار دارد. بهبیان ديگر، يكي از انواع مذاكرات تلقي ميشود كه بايد آن را از گفتوگوهاي[11] معمولي متمايز کرد (جبری، 2004). ديالوگ اساساً بهدنبال تشريح و توصيف معاني و ايدههاي مختلف بين اعضاي يك گروه از افراد است، با هدف مبادلۀ ايدهها و آشكارساختن الگوهاي زيربنايي يك موضوع بدون اينكه تعصبي نسبت به يك نقطه يا هدف نهايي داشته باشد و افراد را ترغيب به آنسو سازد. بهبیان ديگر، ديالوگ رويارويي اذهان است جايي كه افراد از حالت دفاعي خود خارج میشوند و سعي ميكنند معاني مختلفي كه افراد به آن موضوع خاص نسبت ميدهند را درك كنند (جبری، 2012؛ ایساکز، 1993). رهبران سازمانی گاهی از دیالوگ استفاده میکنند تا معانی بینالاذهانی از تغییرات سازمانی بهوجود آورند.
یکی از راههایی كه رهبران ميتوانند در فرايند روايت در راستاي تغيير سازماني سهيم باشند، معنابخشي فعالانه از طريق داستانسرايي است (گابریل، 2000). داستانسرايي فعاليتي است كه رهبران روزانه آگاهانه يا ناآگاهانه هنگام مواجهه با سؤالات ذينفعان شكل ميدهند؛ سؤالاتي مانند اینکه چه داستان حقيقيای پشت اين تغيير وجود دارد؟ در چنين شرايطي آنها داستاني را خلق ميكنند كه سبب ساخت معنا شود و ناشناختهها را براي افراد نشان دهد، بتواند كنشها و تصميمات قبلي را توصيف و تشريح كند و در نهایت بهدنبال آن است تا رفتارهاي آينده را با هم هماهنگ كند. ميتوان گفت توانايي ساختن داستان، بخش جداييناپذير فرايند معناسازي در رهبران است (گابریل، 2000).
ويك معتقد است داستانسرايي بايد قدرت توضيحي زیادي داشته باشد بهعلت اينكه داستانهاي معنابخشي كه رهبران مطرح ميكنند بايد بتوانند آنچه در جريان است (آنچه در حال وقوع است) را توضيح دهد، چرايي اتخاذ تصميمات و كنشهاي قبلي را توضيح دهد و سپس از آن طريق نگراني و احساس عدم قطعيت افراد را كاهش دهد. بههر حال، قدرت داستانسرايي نهتنها بهعلت بعد گذشتهنگرش است بلكه همچنين ميتواند افراد را در مسير حركتيشان هدايت كند و بهسمت جلو پيش ببرد و ترغيب کند (ایبرا و لاینبک، 2005).
یکی دیگر از ابزارهای معناسازی رهبران، سمبلها هستند. رهبران در راستاي تلاشهايي كه در زمينۀ معنابخشي انجام ميدهند، از سمبلهاي مختلفي در ارتباطاتشان استفاده ميكنند تا افراد هم بتوانند تغيير را همانند آنها بشناسند و درك كنند (کورنلیزن، 2012). سمبلها اشكال مختلفي دارند و ميتوانند شامل مواردي چون زبان فردي، لباسها، رفتارها يا سيستمهاي سازماني، روتينها و تشريفات باشد (جانسون، 1990).
بنابراین، میتوان گفت که ادبیات معناسازی و معنابخشی در تغییرات سازمان در سه جریان مختلف توسعه یافته است. در یک طرف، محققان با استفاده از مفهوم معناسازی، سعی کردند علت ایجاد تغییرات سازمانی را توضیح دهند. در این راستا از مفاهیم هویت سازمانی و معناسازی کارکنان از هویت سازمانی استفاده کردند. در طیف دیگر، محققان از الگوی معناسازی و معنابخشی برای توضیح فرایند تغییر سازمانی استفاده کردند، اینکه مدیران و کارکنان چه هنگام معناسازی، معناشکنی و معنابخشی میکنند و یا اینکه چطور مدیران تغییرات را با وجود آنکه بسیار مبهم و غیرقطعی هستند، معناسازی و معنابخشی میکنند از نمونههای این طیف از تحقیقات هستند. بهبیان دیگر، در این دسته از تحقیقات اقدامات مدیران برای قبولاندن تغییرات سازمانی و واکنش کارکنان توضیح داده شده است. در طیف دیگر، با توجه به گسترۀ تحقیقات انجامشده در معناسازی، محققان بهدنبال بسط این مفهوم و توسعۀ ابعاد مختلف معناسازی بودهاند. در آخرین طیف، تحقیقات در زمینۀ معناسازی در تغییرات سازمانی از منظر ابزارهای معناسازی مورد توجه قرار گرفت. محققان بهدنبال آن بودند که چطور مدیران عالی سازمان، دربارۀ تغییرات استراتژیک سازمان، از ابزارهای مختلف معناسازی مانند داستانسرایی، گفتمان و روایت استفاده میکنند. با توجه به تحقیقات انجامشده در معناسازی، شناسایی کارکردهای معناسازی و ابزارهای آن مورد توجه این دسته از محققان است.
بحث و نتیجهگیری
در این مقاله ابتدا مفهوم معناسازی، معنابخشی بررسی شد. با توجه به اینکه در چند دهۀ اخیر بررسی مسائل سازمانی از منظر معناسازی مورد توجه بسیاری از محققان قرار گرفته است، محقق بر خود لازم دانست مفاهیم معناسازی و معنابخشی را توضیح دهد. سپس بهطور مختصر تغییر سازمانی را بررسی کند. در نهایت، محقق با مروری بر تحقیقات انجامشده در خصوص تغییرات سازمای از منظر معناسازی، طبقهبندی از تحقیقات انجامشده ارائه داد. در گذشته مطالعات انجامشده در خصوص تغییرات سازمانی، صرفاً به فرایندهای کلی تغییر و عوامل مؤثر بر ایجاد تغییرات در سازمان اشاره داشتهاند، در این تحقیقات به ابزارها و راهکارهایی برای تسهیل تغییر سازمانی اشاره میشد. در حالی که با ورود معناسازی، بررسی رفتاری تغییرات سازمانی، چگونگی کاربرد معناسازی و معنابخشی در ایجاد تغییرات سازمانی، بررسی رفتاری علت پذیریش تغییر از سوی کارکنان و مدیران و مباحث مرتبط با هویت سازمانی و معناسازی کارکنان با هویت سازمانی و همچنین ابزارهای معنایی استفادهشدۀ مدیران برای ایجاد تغییرات سازمانی مورد توجه محققان قرار گرفته است.
در مجموع، میتوان گفت که بررسی تغییرات سازمانی در ایران از منظر معناسازی راهکارهای مؤثرتری را برای ایجاد تغییرات کارا در سازمان ایجاد خواهد کرد. متأسفانه، تا کنون تحقیقات اندکی دربارۀ معناسازی و کارکردهای آن در ایران انجام شده است و این امر فرصتی را در اختیار محققان قرار میدهد تا از این منظر به تغییرات سازمانی بنگرند.
Referecnces
Abolafia, M. Y. (2010). Narrative construction as sensemaking: How a Central Bank thinks. Organization Studies, 31(3), 349–367.
Antaki, C. (1994). Explaining and arguing: The social organization of accounts Academy of Management Journal, 50(4), 821–847.
Balogun, J., & Johnson, G. (2004). Organizational restructuring and middle manager sensemaking. Academy of Management Journal, 47(4), 523–549.
Beck, T. E., & Plowman, D. A. (2009). Experiencing rare and unusual events richly: The role of middle managers in animating and guiding organizational interpretation. Organization Science, 20(5), 909–924.
Berry, G.R. (2001), “Telling stories: making sense of the environmental behavior of chemical firms”, Journal of Management Inquiry, 10,. 58-73.
Brown, A. D. (2000). Making sense of inquiry sensemaking. Journal of Management Studies, 37(1), 45–75.
Cameron, E. & Green, M. (2014). Making sense of change management. Koganpage publisher. 2nd edition.
Corley, K. G., & Gioia, D. A. (2004). Identity ambiguity and change in the wake of a corporate spin-off. Administrative Science Quarterly, 49(2), 173–208.
Cornelissen, J. (2012). Sensemaking under pressure: The influence of professional roles and social accountability on the creation of sense. Organization Science, 23(1), 118–137.
Crossan M and Sorrenti M (1997) Making sense of improvisation. Advances in Strategic Management 14: 155–180.
Gabriel, Y. (2004). Narratives, stories and texts. In D. Grant, C. Hardy, C. Oswick, & L. Putnam (Eds.), The Sage handbook of organizational discourse (pp. 62–77). Thousand Oaks, CA: Sage Publications.
Garfinkel, H. (1967). Studies in ethnomethodology. Englewood Cliffs, NJ: Prentice-Hall.
Gephart, R. P. (1984). Making sense of organizationally based environmental disasters. Journal of Management, 10(2), 205–225.
Gephart, R. P. (1993). The textual approach: Risk and blame in disaster sensemaking. Academy of Management Journal, 36(6), 1465–1514.
Gioia, D. A., & Chittipeddi, K. (1991). Sensemaking and sensegiving in strategic change initiation. Strategic Management Journal, 12(6), 433–448.
Hatch, M. J. (1999). Exploring the empty spaces of organizing: How improvisational jazz helps redescribe organizational structure. Organization Studies, 20(1),75–100.
Huber, G. P., & Daft, R. L. (1987). The information environments of organizations.In F. M. Jablin, L. L. Putnam, K. H. Roberts, & L. W. Porter (Eds.), Handbook of organizational communication (pp.130–164). Newbury Park, CA: Sage Publications.
Ibarra, H & Lineback, K. (2005). Whats your story? Harvard Business Review. 3(1):64-71.
Isacs, W. (1993). Taking fight: dialogue, collective thinking & organizational learning. Organizational Dynamic. 22(2): 24-39.
Jabri, M. (2004). Change as shifting identities: a dialogic perspective. Journal of Organizational Change Management. 17(6): 566-577.
Jabri, M. (2012). Managing organizatonal chang: process, social construction and dialogues. Basingstoke; Polgrave Macmillan.
Johnson, G. (1990). Managing strategic change: the role of symbolic action. Britich Journal of Management. 1(4): 183-200.
Kantor, D. (2012). Reading the Room: Group Dynamics for choaches and leaders. Hoboken, NJ. John Wiley & Sons.
Klein, G., Moon, B., & Hoffman, R. R. (2006). Making sense of sensemaking. Alternative perspectives. IEEE Intelligent Systems, 21(4), 70–73.
Maitlis, S. (2005). The social processes of organizational sensemaking. Academy of Management Journal, 48, 21–49.
McDough. E. F.( 1993) ; Using simultaneous structures to cope with uncertainty; Academy of Management.
Nag, R., Corley, K. G., & Gioia, D. A. (2007). The intersection of organizational identity, knowledge, and practice: Attempting strategic change via knowledge grafting.
O’Reilly, Charles A. and Tushman, Michael L. (2011). Organizational ambidexterity in action: How managers explore and exploit. California Management Review, 53: 1-18.
Polanyi, M. (1967). Sense-giving and sense-reading. Philosophy, 42(162), 301–325.
Polkinghorne, D. E. (1988). Narrative knowing and the human sciences. Albany, NY: State University of New York.
Pratt, M. G. (2000). The good, the bad, and the ambivalent: Managing identification among Amway distributors. Administrative Science Quarterly, 45(3), 456–493.
Rhodes, C. (2001). Writing organization: (Re)presentation and control in narratives at work. Amsterdam: John Benjamins Publishing.
Rouleau, L. (2005). Micro-practices of strategic sensemaking and sensegiving: How middle managers interpret and sell change every day. Journal of Management Studies, 42(7), 1413–1441.
Starbuck, W. H., & Milliken, F. J. (1988). Executives’ perceptual filters: What they notice and how they make sense. In D. C. Hambrick (Ed.), The executive effect: Concepts and methods for studying top managers (pp. 35–65). Greenwich, CT: JAI Press.
Steigenberger , N. (2015). Emotions in sensemaking: a change management perspective. Journal of Organizational Change Management. Vol. 28 Iss 3 pp.36-51.
Stensaker, I., & Falkenberg, J. (2007). Making sense of different responses to corporate change. Human Relations, 60(1), 137–177.
Taylor, J. R., & Robichaud, D. (2004). Finding the organization in the communication: Discourse as action and sensemaking. Organization, 11(3), 395–413.
Taylor, J. R., & Van Every, E. J. (2000). The emergent organization: Communication as its site and surface. Mahwah, NJ: Erlbaum.
Vlaar, P. W. L., van Fenema, P. C., & Tiwari, V. (2008). Cocreating understanding and value in distributed work: How members of onsite and offshore vendor teams give, make, demand, and break sense. MIS Quarterly, 32(2), 227–255.
Weick, K. E. (1993). The collapse of sensemaking in organizations: The Mann Gulch disaster. Administrative Science Quarterly, 38(4), 628–652.
* نویسندۀ مسئول: الهام حیدری E-mail: elhamheydari@ut.ac.ir
[1]. Sensegiving
[2]. Sense-reading
[3]. Sensemaking
[4]. Sensebreaking
[5]. “Guided” sensemaking
[6]. “Fragmented”sensemaking
[7]. “Restricted”sensemaking
[8]. minimal” sensemaking
[9]. discussion
[10]. Discussion
[11]. Conversation