دو نفر و تنها دو نفر هستند که ایدههایشان در تمامی دورههای MBA در سراسر جهان تدریس میشود: مایکل پورتر و هنری مینتزبرگ. این اتفاق بیش از 25 سال است (از زمانی که من در دانشگاه USC مدرک MBA خود را گرفتم) که در حال تکرار است. این دو چهره دانشگاهی کسانی هستند که تاثیر بسزایی در یک دوره زمانی طولانی داشتهاند. بخش عمدهای از موفقیت آنها جدا از مربوط و وارد بودن ایدههایشان، به علت شفاف و موجز بودن نوشتههایشان میباشد.
هر دو آن ها از چهرههای تاثیرگذار در حوزه استراتژی هستند و شما میتوانید بین دیدگاههای آنها از نظر عامدانه (دیدگاه پورتر) و خودجوش (دیدگاه مینتزبرگ) بودن استراتژی تمایز قائل شوید. هر دو دیدگاه هنوز در دانشگاههای مختلف تدریس میشوند و در حقیقت خود من نیز حدود سه هفته پیشتر در درسی در دانشگاه مکگیل استراتژیهای عمومی و پنج نیروی پورتر را به دانشجویان کارشناسی تدریس میکردم. اما امروزه کدام دیدگاه مفیدتر و کاربردیتر است؟
دنیای استراتژی ِعامدانه [استراتژیای که از پیش قصد اجرای آنها وجود دارد و برای آن برنامهریزی انجام میشود] را از زمانی که در شرکت IBM مدیر بودم، به خوبی به خاطر میآورم. دنیایی بود شامل پایان هفتههایی برای برنامهریزی استراتژی در هتلهایی شیک؛ جایی که دور هم جمع میشدیم و پنج نیروی صنعت را تحلیل میکردیم. نتیجه کار تولید سه زونکن درباره رقابت در امریکای شمالی و دو زونکن درباره رقابت در اروپا بود (اشاره به تولید بسیار زیاد تحلیل و کاغذ). این روش در روزگار خودش (دهه 80 و اوایل دهه 90 که به سادگی امکان پیشبینی آینده بود) بسیار خوب پاسخگوی شرایط بود. اما ذات جهان امروزه، خود را پذیرای این نوع از استراتژی نمیداند.
استراتژی خودجوش دیدگاهی است که معتقد است استراتژی در طول زمان و از برخورد و انطباق مقاصد (اهدافی که از پیش قصد اجرای آنها وجود دارد) با واقعیت در حال تغییر، ظهور مییابد. استراتژی خودجوش مجموعهای از کنش یا رفتار سازگار در طول زمان است، در واقع، الگویی تحققیافته (عملیاتیشده) که صریحا در برنامه اصلی استراتژی، قصد انجام آن نبوده است. استراتژی خودجوش بر این موضوع دلالت دارد که سازمان در حال یادگیری از آنچه در عمل انجام میدهد، میباشد. تصورم بر این است که با در نظر گرفتن ویژگیهای دنیای امروزی، استراتژی خودجوش دست بالا را در اختیار خواهد داشت.
برای شفافسازی باید بگویم که نزدیک به یک دهه است که همکاری نزدیکی با هنری [مینتزبرگ] در دورههای آموزش رهبری در دانشگاه مکگیل جایی که هر دویمان عضو هیات علمی هستیم، دارم. در واقع در بسیاری از کلاسها، ابتدا من قسمتهای کلیدی ایدههای پورتر در رابطه با استراتژی را تدریس میکردم و پس از آن هنری ایدههای خود را به عنوان دیدگاه مقابل پورتر، ارایه میکرد. ما این کار را نزدیک به یازده سال پیش شروع کردیم و هر چه از آن زمان دور میشدیم، هنری راحتتر میتوانست با استفاده از مثالهای متعدد، دیدگاههای ارایه شده در قسمت اول کلاس را زیر سوال ببرد. جالب آنکه مدیران اجرایی حاضر در کلاس نیز با بیشتر با هنری همراهی میکردند تا من.
به نظر میرسد که دنیای نسبتا باثبات گذشته که قسمتی از زندگی شغلی من را تشکیل میدهد، در هر حال منسوخ شدن است. گاهی به نظر میآید که دنیا دیوانه شده است. بگذارید برای اثبات نظرم چند مثال بیاورم: سونامی ژاپن، یازده سپتامبر، توفان کاترین، بحران مالی سال 2008، نشت نفت در خلیج مکزیک و بسیاری از موارد دیگر. به قول یک نویسنده در نیویورک تایم: «گویا تمام قوها سیاه شدهاند». با این اوصاف به نظر میرسد که استراتژی هم در یک دهه اخیر به گونهای تغییر کرده است که دیگر مکتب برنامهریزی به مانند گذشته مورد قبول همگان نیست. علت اصلی آن هم این است که ما دیگر نمیتوانیم تمامی متغیرهای تاثیرگذار بر تصمیمها را تحت کنترل داشته باشیم.
تفکرات پورتر همچنان وارد و مربوط است و من و همکارانم آنها را تدریس میکنیم و شخصا به آنها اعتقاد دارم و زمانی که با مدیران اجرایی شرکتها صحبت میکنم آنها نیز برای برنامهریزی استراتژی خود همچنان از این روشها بهره میبرند. اما این تفکرات برای دنیای متفاوت امروزی کمی قدیمی شدهاند و به نظر میآید که ایده استراتژی خودجوش هِنری با دنیای که امروزه در آن زندگی می کنیم، مرتبطتر است – زیرا این حقیقت را بازتاب میدهد که برنامههای ما شکست خواهند خورد. این بدان معنا نیست که برنامهریزی دیگر مفید نیست اما جدا از بعضی از برنامههای بلند مدت تکنولوژی، روزگار برنامههای 5 ساله و حتی 2 ساله به سر آمده و استراتژی خودجوش واقعیت بسیاری از صنایعی است که من در آن ها کار می کنم. باید بسیار سریع تر باشید، انعطاف استراتژیک چیزی است که در بسیاری از صنایع به دنبال آن هستیم. مرزها سیالتر شدهاند. برای بسیاری و البته نه همه، دانستن اینکه در چه صنعتی هستند به وضوح و روشنی سابق نیست. این امر تحلیل صنعت را دشوارتر میکند. در حال حاضر زنجیره ارزش در بین مرزهای شرکت توزیع شده است و قسمتی از آن با رقبا مشترک میباشد.
هرچند که تصور می کنم ایده های هِنری از ایده های مایکل پیشی می گیرند، اما یک چشمم به تفکرات پورتر دوخته شده است. از آنجایی که ایده های جدیدش بسیار رایج هستند، اخیرا از طرف روزنامه کانادایی گلوب اند میل با او مصاحبه ای کردم.
به علاوه، به طرز جالب توجهی پورتر و مینتزبرگ در یک دهه اخیر توجه خود را به بخش مراقبت های بهداشتی سوق داده اند. اما رویکرد آن ها به این مقوله متفاوت است. پورتر در امریکا و مینتزبرگ در کانادا مشغول هستند که این دو کشور سیستمهای مراقبتهای بهداشتی کاملا متفاوتی دارند. اطلاع از این موضوع، سیگنالی بود که من هم باید توجه بیشتری به حوزه مراقبت بهداشتی داشته باشم. موضوع دیگری که پورتر بر روی آن کار میکند (مسئولیت اجتماعی شرکتی) حاکی از تغییرات بنیادین در چگونگی مدیریت شرکتهای امریکایی است. همزمان هنری بر ایجاد توازن مجدد جامعه، کار میکند (تجدید بنیادین ورای دیدگاه های مارکس و اسمیث).
با تمام این تفاسیر، زمانی که مباحث به استراتژی کشیده میشوند، تصور من این است که ایدههای هنری واردتر و مربوطتر هستند. به هر حال این خوش اقبالی ما است که در حالی که دیگران بازنشسته شدهاند، این دو متفکر برجسته هنوز در مورد مبحث استراتژی فعالیت دارند.
ترجمه و تخلیص: محمدعلی فلاح